چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 , ساعت 12:20 عصر
چند روزه خیلی دلم گرفته، از دست خودم ناراضیم، فکر کن آدمای ازخودراضی این دور و زمون وقتی از دست خودشون
ناراضی باشن اونموقع خدا دیگه داره چطور فکر می کنه! حس می کنم اراده فولادینم ضعیف شده، خیلی ناراحتم. تنها جایی که
احساس می کردم راحت می تونم حرف بزنم اینجا بود، چون اسمش مزین به کسیه که خیلی دوستش دارم. یاد کربلا که می افتم
حس میکنم هم شانس بزرگی داشتم و هم اینکه شانس بزرگی و از دست دادم...
عجب بدبختی دارن آدماها!این احساس، کار دستمون نده راحت نمی ذارتمون...
راستشو بخوای حوصله اینو هم نداشتم که بیام اینجاو درد دل کنم اما گفتم که تنها جایی بود که...
تا حالا شده به آدمای دور و برتون حسادت کنین که خدا رو بیشتر از من و تو دارن! من دارم می ترکم. نه نه نخندین، که بیشتر
گریه داره...
روزهام یکی یکی دارن میان و می رن، و من فقط نگاهشون می کنم. میشه بهم بگی چیکار کنم... ؟
نوشته شده توسط پاییز ارغوانی | نظرات دیگران [ نظر]
|