پناه بی پناهان |
چهارشنبه 89 دی 8 , ساعت 4:22 عصر
با سلام.قبل از هر چیز چون این وبلگ متعلق به کانون یاس من بابت پست قبلی که الان حذفش کردم عذر خواهی میکنم چرا که برداشت های زیادی از آن متن شد اما من فکر میکردم این وبلاگ محلی است که می توانم حتی دغدغه های زندگی روزانه ام را بدون واهمه از برداشت های دیگران بنویسم اما نشد و الان می نویسم که متن امروزم هم به اتفاقات شخصی ام برمیگردد و جایی جز صفحه این وبلاگ را ....شاید این آخرین باری باشد که این چنین می نویسم تا برای کسی برداشتی نباشد.
خدا جان احساس میکنم مثل بچه یتیمی ام که تو این دنیا رها شدم اما خدا جان فقط سایه لطف تو بالای سرم هست تو که یتیم را تنها نمیگذاری. حالا بگو چکار کنم.وقتی خواب شهیدی را دیدم و گفتند این خواب ها جز رشته هایی آشفته ی درهم پیچیده نیست. وقتی گفتم تو این دنیا فقط به خدا اعتماد دارم و اون از همه احوالاتم آگاهه و حالا که به خواب ها شک دارم از خدا و از قرآنش کمک بگیرم.قرآن را باز کردم و آیاتش را برایشان خواندم اما باز گفتم شاید اتفاقی بوده است و شاید تا به امروز با هر اتفاق تازه قرآن را باز کردم و باز همان آمد.وای خدای من آیا همه چیز اتفاقی است؟در اوجی که همه ملامت و مسخره ام می کردند نامه نوشتم برایت خدا،برای امام زمانم(عج)، پناهم امام حسین(ع) و امام رضایم(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) و باز اطرافیان گفتند که جواب نامه ای به دستم نخواهد رسید. خدا جان سوختم و سوختم و با هر ذره بدنم تو را باور کردم اما بندگانت برای اثبات جواب نامه هایم شاهد خواستند و فرستش تا میلاد امام محمد باقر(ع) تمام می شود ولی من کم آوردم ،حرفی برای زدن ندارم.باز به خودت رجوع آوردم که یاریم کن تا این بنده ی ضعیفت در جلوی بندگانت مانند همیشه آبرویش حفظ شود. اطرافیان خواستند که من بفهمم که شهدا دیگه از جبهه برنمیگردند اما من باور ندارم اما اون ها الان با این فرصتی که هفته دیگر تمام میشود می خواهند بگویند که باور کن که دیگر برنمی گردند.خدا جان تو بگو با تو و اهل البیت مشورت نکنم با کدوم آدم مشورت کنم.خدا جان کم آوردم. ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم پس چرا به داد ما نمی رسد؟ ما صدای گریه مان به آسمان رسید از خدا چرا صدا نمی رسد؟
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
نجاتم بده |
یکشنبه 89 دی 5 , ساعت 3:47 عصر
خدایا چرا دوباره اینطور شدم ... دیگه از غفلتو دور شدن از تو خستم تا کی؟ مگه چقدر زندم که این سالهای جوونی رو با غفلت بگذرونم فقط خودتی که میتونی نجاتم بدی... نجاتم بده...
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
سه ساله |
شنبه 89 دی 4 , ساعت 3:25 عصر
می خوام امروز بی سلام شروع کنم و یه راست بگم گوش بکنید دوباره صدای غریبی به گوش میرسه... صدای دختر سه ساله ای که از دوری بابا عذاب میکشه اما به جای نوازش فقط تازیانه است که حوالش می کنن... ای روزگار چه گذشت بر دخت سه ساله حسین؟!!!!!!!!! خدایا دلم این روزها بدجوری هوای دختر سه ساله رو کرده همون مسافر نیمه راهی که زودتر از همه خودشو به آغوشه پدر رسوند... صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
سلام |
یکشنبه 89 آذر 28 , ساعت 4:24 عصر
به نام او که دوستش دارم روزها بود که دیگر فراموش کرده بودم چگونه به کوچه پس کوچه های این وبلاگ راه پیدا کنم، انگار راه گم کرده بودم... یادش بخیر اون روزها و شب هایی که با نوشتن هر خط اشک می ریختم و بار روی دوشم را با همین نوشته ها و درد و دل با دیوار های همین وبلاگ سبک می کردم.... یادم رفته بود که هرگاه می خواستم فریاد بزنم به همین کوچه ها پناه می آوردم و در همین کوچه ها خدا را صدا می زدم این وبلاگ نیز برای من حکم چاهی داشت که سر درونش می کردم و از درد دل با او سخن می گفتم... سلام از کربلا چه خبر، من باز آمدم...
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
یا زهرا(س)...مادر... |
شنبه 89 آذر 6 , ساعت 9:53 صبح
ساقی امشب آتشی دارد دلم شعله شعله اشک می بارد دلم عشقم امشب باجنون آمیخته اشک های من به خون آمیخته همچو موج آتشم سردرگمم نیستم گرچه میان مردمم خودنمیدانم کجایم کیستم ؟ هستی ام رفته زدستم نیستم من چه می گویم بهارم گم شده زیردست و پا قرارم گم شده ای دریغا عمق زخمم فاش نیست شرح دردم کار کند وکاش نیست از لب و دست هزاران چنگ و نی آید آیا سوز دل ابراز نی شعر هم هر دم نوایی می زند گاه گاهی دست وپایی می زند سیلی طوفان و ساحل دیده ای ؟ ماهی افتاده در گِل دیده ای ؟ دیده ای پرهای درهم ریخته ؟ با سپیدی سرخ را آمیخته سرو را گاه نشستن دیده ای؟ شاخه را وقت شکستن دیده ای ؟ سینه ام آتشفشانی میکند شعر اما بی زبانی میکند
ومن در دعای کمیل گفتم که انا عبدک الضعیف
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
... |
پنج شنبه 89 آبان 27 , ساعت 2:52 عصر
عصر یک جمعهی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهء باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم براه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه، خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی... عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ اللهم عجل لولیک الفرج
بیهوده دلم گرفته بیهوده تا بوده جهان جهان همین بوده باید بروم به دیدنش باید... باری به هزار سال ابری هم باران به اتاق من نمی بارد
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
عرفه |
شنبه 89 آبان 22 , ساعت 5:57 عصر
سلام انگار این روز ها روزهای امتحانه اما ترسمون اینه که تو امتحان رد بشیم بگذریم، نمیخوام از اوضاع شکایت کنم هر چی هست توکل به خدا یه جور میشه دیگه.... راستی داریم به عرفه نزدیک میشیم به روز مناجات و بعد از اون عید قربان، انشاالله بتونیم از این روزهای بزرگ خوب استفاده کنیم روزی که در آن مولایمان حسین دست به دعا برداشته و با خدای مهربان و رحمان راز و نیاز کرده... خدایا فشار روزگار به کمرم فشار می آورد تو دستان این بنده نیازمند و بگیر که الهی من لی غیرک...
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
خاطرک |
سه شنبه 89 آبان 11 , ساعت 11:27 عصر
گریه ام میومد و نمیومد، آروم بودم و نبودم، غم داشتم و بغضم نمی ترکید، خوشحال بودم و نبودم. اصلا نمی دونستم احساسی که داشتم درست بود یا نه. هر کسی یه طوری بود. همین بیشتر عصبیم می کرد، از خودم، از حالم، از بودنم... . این فکر نمی ذاشت خودم باشم. یه جور احساس گناه داشتم. به جای اینکه خودمو رها کنم تو اون رویای واقعی، مونده بودم تو این ظواهر بی چیز بی مقدار! آخرش خودمو سپردم به صاحبش. گفتم، هرچیزی که هست حتما درسته، اصلا درست یا نادرست، من اینم دیگه! رفتم تا آشنا بشم تا درک کنم که چی درسته چی غلط، چی باید باشه و چی نباید! بار اول مات بودم، شاید مبهوت از اینکه آیا درست اومدم! جایی اشتباه نشده که من اومدم! بعد حس غرور کردم، داشتم به جاهای خوبی فکر نمی کردم که یهو به خودم اومدم که اونقدر وقت ندارم اولین تجربه و شاید آخرینشو اینجوری هدر بدم. خلاصه سفرم تو گیر و دار این عوالم سپری شد. یادش که می افتم از پررویی خودم ناراحت میشم. شاید این احساسو هرتازه واردی می تونست داشته باشه. اما من مطمئنم که به این سفر خونده شده بودم، پس من، بودم.
مسافری که برای اولین بار حرم ابوالفضل (ع) رو می دید...
نوشته شده توسط پاییز ارغوانی | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
فراق |
یکشنبه 89 آبان 9 , ساعت 2:48 عصر
سلام امروز زیاد حرف نمی زنم فقط اینو بگم که جا مونده از کاروان کربلای تابستون راهی کربلا شد ولی کسی انگار دقت نکرد که نکنه حالا ما جاموندیم... خدا دارم میترکم از این بغضی که گلومو فشار میده، خدا به خودت قسم الآن دوری سخت تره دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد دل شکته ام را اسیر و مبتلا کرد
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
|
درباره وبلاگ |
مدیر وبلاگ : حامیدر[133] نویسندگان وبلاگ :
دریا (@)[56]
گمنام (@)[8]
مسافر (@)[2]
پاییز ارغوانی[5] انیس (@)[1]
من حامیدر هستم....
دوست دارم عاشق خدا باشم اما نتوانستم ،
دوست دارم گناه نکنم اما نتوانستم ،
ودر آخر دعایم این است خدایا فرج آقایم را برسان.
|
|
فهرست اصلی |
بازدید امروز: 122 بازدید
بازدید دیروز: 145 بازدید
بازدید کل: 245311 بازدید
|
|
لوگوی وبلاگ من |
|
|
|