سه شنبه 88 دی 22 , ساعت 5:32 عصر
به نام او دیگر نمی دانست چش شده بود ،آخر احساس می کرد دلش گرفته اما نمی دانست که کجا بره شاید هم می دانست اما روی رفتن نداشت ، همه از کنارش می گذشتن اما در واقع نمی فهمیدنش ، شاید خودش هم خودش را نمی فهمید ،یه بار رو دوشش داشت سنگینی می کرد ،دلش خدا را می خواست اما روی صدا کردنش را نداشت آخر ...
می خواست فریاد بزند انگار او هم فریاد زدن را فراموش کرده بود ، به هیچ کس نگاه نمی کرد دوست داشت تا گوشه ای را پیدا کند تا مدتی را در تنهایی بگذراند اما این گونه تنهایی را دوست نداشت اما می دانست به آن نیاز دارد ، چه کند ؟ در میان زمین آسمان بود ای کاش از فراز آسمان دستی به دادش می رسید از زمین خوردن های بی خودی خسته بود و از عده ای ناراحت... جز حضرت دوست کسی نمی توانست به دادش برسد اما او روی صدا زدنش را نداشت او کمک می خواست...
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|