• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : روي صدا كردن
  • نظرات : 10 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نازلي 

    با عرض معذرت

    اگر امكان دارد تصوير گزينش شده در انتهاي اين صفحه

    در صورت صلاحديد تغيير پذيرد،حس دلخراش مآبانه اي القا ميكند.

    پاسخ

    مي دانم که شايد تصوير دلخراشي است اما اين تصوير مي گويد که چند وقتي است که چشمانمان دلش براي گريه تنگ شده به حدي که حاضر است خون گريه کند
    + نازلي 

    با نام و ياد خداي بزرگ،اكنون كه باز ميگردم

    اين شعر را براي خدا سرودم و باز تا پايان......خدا هست.

    « تبسم حقّ............

    ز غم رسيده به اينجا نفس نفس جانم

    دوباره در پي حق از وفاي جانانم

    دوباره سرم را رسانده ام به خيال

    مگر زپاي بايستد نگاه حيرانم

    دوباره من...دوباره ماجراي نماز

    دوباره غم..دوباره باز گريانم

    كجا هواي تو است اي هميشه من

    پر از هواي هق هق و هم هواي بارانم

    ز شهد شهين تبسمت اي ،حق،

    درون بيت حزن غمانه شادانم

    بيا كمي بگذر از جوار اين دل من

    بيا كه رفته رمق ز رود چشمانم

    پاسخ

    نمي دانم چرا ميان اين شعر حرف دلي از چشمان ما هم زده شد که خدايا دلم براي قطره اشکي تنگ است، يا علي
    + باران 

    چشمانم رو ميبندم و بغض را فرو ميدهم

    دلم در دستانم ميلرزد و کلمات با هزار سنگيني بر

    روي صفحه نوشته ميشود......هر روز سخت تر

    ميشوند و دلم لرزان تر.......

    گاهي نوشتن سخت ميشود.......

    گاهي گفتن حرفها سخت ميشود.......

    گاهي فقط فرياد ارام کنندست و بس......

    کاش هيچ ديواري نبود...........هيچ سقفي نبود و

    فقط اسمان بود و زمين......

    اما هيچ چيز كه نباشد خدا هست و او جبران همه نداشتن ها و تنهايي ها در زمين است.

    ببار باران دلم هواي گريه كرده است .كاش اشك ها يي كه آرام آرم جاري مي شوند دلمان را شست و شو دهند و پاك كند.

    پاسخ

    اما حيف از آن خدايي که ما هر روز و هر شب او را به فراموشي مي سپاريم ، مي گوييم دوستش داريم ام دوست نداشتنش را به حد کمال رسانده ايم اما باز اين خداست که خدايي مي کند، دوستت دارم خدا، يا علي
    + ماه 
    ؟.................!!!
    پاسخ

    !!!.......................................؟!...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    + مهر 

    مغموم و مسموم همه چيز زير نور مصنوعي شهر خودش را به بيراهه زده بود و خبري از نور نبود ، ...و اول از همه خداهاي ديگر آدمها کوچکتر از هميشه ،بودند......

    هنوز روشنايي لامپها داشت از سر و روي خيابانها بالا ميرفت و شعله نوري نارنجي رنگ به ابرهاي فراز ريخته بود

    مغموم و مسموم همه چيز سرش را به ديوار ندانم کاريها ميکوبيد و انگار آدم تنهايي داشت از بالاي بالکن داد ميزد:من خسته ام!!! دنيا من از تو خسته ام....

    آتش گرفته بود بازار بغل دستش و شايد بازار آن دنياي ديگرش...

    خدا آن بالا با تمام معصوميتش نگاه ميکرد ولي هيچکس او را نديد....

    نديد !!

    رفت و اين صفحه غم انگيز را خواند و آخرش نوشت:

    مسموم و مغموم اين بار نبايد بود.....

    پاسخ

    شايد الآن تنها بکويم که نبايد مغموم و مسموم بود اما سخت تر از آن بايد گفت چگونه؟