• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : دوباره
  • نظرات : 2 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 

    بسم الله الرحمن الرحيم

    از ميان برگه هاي دفتر چكنويس داستانها ،نيل جابجا شد و آرام راهش را از ميان كلمات گرفت و بيرون آمد و مثل يك شبه نا مرئي وسط اتاق ايستاد،اطراف نويسنده همه چيز بود ،دفتر ،كتاب،برگه هاي مچاله شده،كامواهاي رنگارنگ ،البته قبل از آن نور سرخ عصر از پنجره باز ،روي گلهاي فرش رنگ هاي عجيبي ساخته بود ،صداي چند كودك از كوچه ميامد،نيل با تعجب گفت:آيا اجازه ي سوال دارم؟

    نويسنده بي معطلي گفت:نخير !باز مثله روح ظاهر شدي كه چي؟

    دوست داري يه پاكن بيارم و تمام داستانت رو پاك كنم؟...تو مگر شخصيت اصلي داستان نيستي بيا بروداخل كتابت...

    نيل با نگراني رفت جلوي آفتاب ايستاد و ديد كه نويسنده دارد بافتني اش را با كلافگي ميشكافد بعد بيرون را نگاه كرد و گفت:

    درست نيست كه اينطور بگويم ولي نگران هستي؛ آن هم در مورد نگاهت به دنيا اگر فكر ميكني كه آن كامواها اشكال دارند بايد بگويم اينطور نيست

    نويسنده اشكش درآمده بود،؛مدتي بود نمينوشت،نميخواند؛طرحي نميزد

    فقط يك بار بلند شده بود و سجاده اش را گلدوزي كرده بود و فهميده بود كه يك جاي همه داستانها چيزي كم است،نيل اين را ميفهميد ،چون به هر ترتيب خودش ساخته و پرداخته ذهن نويسنده بود و ميدانست او ديگر به نقاشيهايش اعتماد ندارد

    نيل بلند ادا كرد:

    خجالت بكش !دلت ميايد امروز را خرابش بكني؟محض رضاي خدا از اين بچه ها ياد بگير ...لا اقل آن همه زحمتي كه روي آن همه توانايي صرف كردي.....

    _كدام توانايي ؟خودت ميبيني كه...

    _منظور من آن بافتنيها بود!

    نويسنده به فكر رفت....و فقط زير لب زمزمه كرد:

    اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي ....دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي

    نيل متفكرانه اوضاع را نگريست وديد دنيا يي كه نويسنده تماشايش ميكند،دور است،شايد هم نزديك است،فهميد چرا داستان نيمه كاره مانده،چرا برگه ها پخش است ،چرا كاموا ها بي رغبت شده است

    چرا نويسنده دنبال پاكن نگشت و چرا خود او همين جاست،سپس لب پنجره نشست وگفت:ميل داري به بيشه اي برويم و بهتر به آنچه كه ميداني فكر كنيم؟!....هوم؟

    صدايش در ميان قيل و قال كودكان گم شد،عصر بود ،چند لحظه بعد وقتي آسمان عقيقي شده بود ،نويسنده به يكي از بيشه هاي ذهنش رفته بود و داشت آيات خدا را ميخواند و گريه ميكردو ميگفت:

    اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي.....دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي..... پايان

    پاسخ

    اون روز تو ميون اون همه تاريكي قهرمان داستان من نوري ديد به سمتش دويد اما نميدانم ، نه نه ميدانم چه شد كه در ميانه ي راه ديد كه باز در تاريكي است