سه شنبه 87 بهمن 8 , ساعت 7:5 عصر
شنیدم سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر حکایتی است که از روز گار حجران گفت غم عشقت بیابون پرورم کرد هوای وصلت بی بال و پرم کرد به ما گفتی صبوری کن صبور صبوری ترفه خاکی بر سرم کرد مرا نه سر نه سامان آفریدن پریشانم پریشان آفریدن پریشان خاطران رفتند و در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند
مو که افسرده حالم چون ننالم شکسته پر وبالم چون ننالم همه گویند زینب تاله کم کن تویی در خیالم چون ننالم دونگاهی که کردی ام همه عمرنرود تا قامت از یادم نگه اول اینکه دل بردی نگه آخر اینکه جان دادم
دل غم پر شد از غم از غم من دیدم سراپا سوخت غم در ماتم من از آن روزی که غم سو زد برایم غم غم هم فزون شد بر غم من
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|