جمعه 87 آذر 8 , ساعت 11:40 صبح
شد حجره قتلگاهم ،من شاه بی سپاهم لشکر مرا نباشد، جز خیل اشک و آهم شد مرغ دل به سینه ،قرقابه خون و پر پر در حسرت مدینه ،وز یاد داغ مادر بر دل شکسته گشته، پهلو شکسته مهمان آتش به جان من زد، آن گیسوی پریشان درهای حجره ام را ،نا محرمان ببندید آی بی حیا کنیزان ، آهسته تر بخندید میخوام امروز آی جوونا، براتون قصه بخونم ناله هاتونو در آرم ،دلاتونو بسوزونم قصه ی یه مرد تنها، که تو خونشم غریبه جیگرش داره می سوزه ،ناله هاشم پر لهیبه به خودش می پیچه اما، میگه خوبه که می میرم همسرم یه کاری کرده ،دیگه از زندگی سیرم به خدا حیفه بمیره ،آخه اون خیلی جوونه روی خاک حجره تنها ،روضه ی عطش می خونه
نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|