چهارشنبه 87 آبان 22 , ساعت 3:54 عصر
امروز توی نظرات یه شعر زیبا بود با اجازه صاحب نظر می زارمش روی وبلاک
کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم آه کز ناقه بیفتادم و تنها ماندم همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ من وحست زده در ظلمت صحرا ماندم در پی قافله بسیار دویدم اما پایم از خار زرَه ماند و من از پا ماندم کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف چه کنم رو به که آرم که ز ره وا ماندم

نوشته شده توسط حامیدر | نظرات دیگران [ نظر]
|