خاطرک |
سه شنبه 89 آبان 11 , ساعت 11:27 عصر
گریه ام میومد و نمیومد، آروم بودم و نبودم، غم داشتم و بغضم نمی ترکید، خوشحال بودم و نبودم. اصلا نمی دونستم احساسی که داشتم درست بود یا نه. هر کسی یه طوری بود. همین بیشتر عصبیم می کرد، از خودم، از حالم، از بودنم... . این فکر نمی ذاشت خودم باشم. یه جور احساس گناه داشتم. به جای اینکه خودمو رها کنم تو اون رویای واقعی، مونده بودم تو این ظواهر بی چیز بی مقدار! آخرش خودمو سپردم به صاحبش. گفتم، هرچیزی که هست حتما درسته، اصلا درست یا نادرست، من اینم دیگه! رفتم تا آشنا بشم تا درک کنم که چی درسته چی غلط، چی باید باشه و چی نباید! بار اول مات بودم، شاید مبهوت از اینکه آیا درست اومدم! جایی اشتباه نشده که من اومدم! بعد حس غرور کردم، داشتم به جاهای خوبی فکر نمی کردم که یهو به خودم اومدم که اونقدر وقت ندارم اولین تجربه و شاید آخرینشو اینجوری هدر بدم. خلاصه سفرم تو گیر و دار این عوالم سپری شد. یادش که می افتم از پررویی خودم ناراحت میشم. شاید این احساسو هرتازه واردی می تونست داشته باشه. اما من مطمئنم که به این سفر خونده شده بودم، پس من، بودم.
مسافری که برای اولین بار حرم ابوالفضل (ع) رو می دید...
نوشته شده توسط پاییز ارغوانی | نظرات دیگران [ نظر]
|
|
|
درباره وبلاگ |
مدیر وبلاگ : حامیدر[133] نویسندگان وبلاگ :
دریا (@)[56]
گمنام (@)[8]
مسافر (@)[2]
پاییز ارغوانی[5] انیس (@)[1]
من حامیدر هستم....
دوست دارم عاشق خدا باشم اما نتوانستم ،
دوست دارم گناه نکنم اما نتوانستم ،
ودر آخر دعایم این است خدایا فرج آقایم را برسان.
|
|
فهرست اصلی |
بازدید امروز: 116 بازدید
بازدید دیروز: 145 بازدید
بازدید کل: 245305 بازدید
|
|
لوگوی وبلاگ من |
|
|
|