بسم الله الرحمن الرحيم
نام:تابستانه
مقطع تحصيلي:محرمانه
موضوع:خاطره
سر سره
رفته بوديم پارك ومن 3 سالم بود ....مامانم خواهرام رو سوار تاب کرد ولي من چون قدم به تاب نميرسيد اجازه تاب سواري نداشتم
کنار نيمکتي که مادرم روي آن نشسته بود ايستادم و از دور تماشا ميکردم....مامانم داشت با يه خانمي حرف ميزد
منم فرصت رو غنيمت شمردم يواشکي رفتم کنار پله هاي سر سره ايستادم
قدمهام بدبختانه به پله هاي سر سره هم نمي رسيد ،به همين خاطر دستهام رو روي پله ها ميگذاشتم و خلاصه با
کلي زحمت بالاخره موفق شدم به اون بالا برسم ولي واي خداي من!دنياي ارتفاع وحشت آور بود ...خيلي ترسناک بود ...سرم گيج رفت
ميله هاي حفاظ از دستم سرخورد و ....
هيچي به خوشي و سلامتي از اون بالا سر خوردم وپابين امدم
و چون از موفقيتم شادمان شده بودم تندي از جايم بلند شدم و بسمت مادرم دويدم....داشتم از جلوي محوطه ي تابها با سرعت و افتان و خيزان رد ميشدم
که خواهرم سوار بر تاب مثل آونگ به من خورد و من مثل توپ پرتاب شدم توي شمشادها!
از اين جا به بعد را يادم نمي آيد ولي دندانم همانجا شکست
و خيلي زشت شده بودم اما خدا را شکر 7 سالگي که رسيد از شر آن يادگاري سرسره خلاص شدم و خدا دندان جديدي به من داد.
نتيجه ميگيريم ما انسانه دوست داريم هميشه به قله هاي بلند برسيم اما موقع رسيدن اونقدر خودمون رو گم مي کنيم که شايد بعدا از صعودمون پشيمون بشيم.
پايان.