• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : آقا مهدي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + م - خزان 
    ميگي : دلم گرفته ... از دست خودم ، از دست هر چي ...
    ميگم : ول کن بابا (!) ... اگه يه دم ، آره فقط يه دم ، دندون رو جيگر ميذاشتيم ... و اين همه از اين دل صاب- مرده دم نمي زديم ... يعني ، سکوت مي کرديم ... صداي مولايمان را هم مي شنيديم که ... همين نزديکي ها ، شايد دو - سه کوچه بالاتر از اهالي خيال ، آهسته سر به ديوار گذاشته و در خود مي گريد ... نمي دانم مي شنوي يا نه ...
    ولي خدايا ، چرا آهسته مي گريد ... نمي دانم ، شايد ... شايد نمي خواهد تا صداي ناله اش ، ما را از خواب ناز بيدار کند ... مي داني چرا ؟!
    اين سفارش علي بود به فرزندان فاطمه ... آهسته بگرييد ، مبادا اهل مدينه از خواب غفلت خويش بيدار شوند ... مادرتان وصيت کرده که در غربت خويش ، و به دور از چشم نا اهلان ، به خاک سپرده شود ... شما نيز اشک هايتان را از اين نامردمان ، مخفي کنيد ... اين وصيت مادرتان است ...
    مولاي من ، ببخش که چنين بي حيا ، سخن مي گويم ... ولي ، آجرک الله يا بقيه الله في مصيبت امک فاطمه الزهرا ...
    پاسخ

    يا مهدي اي کاش ذره اي از غم تو بر دلهايمان بود تا ما نيز همراه تو براي مادرت ميگريستيم يا علي