بسم الله الرحمن الرحيم
«سوگنامه........»
چه خسته شدم آه چه خسته تر از هميشه ها
من ماندم و اين زندگي ام با اين نتيجه ها
چه حيف شد فلان زمان که رفت و بر نگشت
خسارتش به روح و روان خسته ام نشست
عجب که من بي خودانه نفس ميکشم هنوز
بسوز اي وجود پر از غفلت من،بسوز....
گاهي که کار محاسبه به خود آدم ميکشد،آتش هم به جان آدم ميافتد ...
.شايد هم سوزنده تر
و اين که دنيا زود تمام ميشود
جواني آن هم ميگذرد
جواني....
من به جواني که رسيده ام اما آيا....
يادم ميايد 15 ساله بودم شايد هم 16 ساله....
روي دفتر خاطراتم نوشته بودم:
در جواني پاک بودن شيوه ي پيغمبريست
الان اين مساله برايم هي پر رنگ تر ميشود
که اگر دير شود و
اين نعمت هم عين خيلي از نعمتهايي که بيخود و بي جهت با غفلت از دستشان دادم
برود،ديگر......
آخر زمان که بر نميگردد
بايد خودم بر گردم ،ببينم کجاي راه من اشتباه بوده
آرزوي من اين است
شايد ...شايد بتوانم
ميدانم که هميشه براي درست زندگي کردن فرصت هست
ولي خب....
فقط خدا از زندگاني هر کدام از بنده هايش آگاه است
تنها همراهم در اين باز گشت خداست
و گريه....بله.....
شايد اگر امام زمانم در غيبت به سر نميبرد
خيلي پيشتر .......
ميخواهم رهرو خوبي براي امامم باشم.......