• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : آقا مهدي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تابستانه 

    بسم الله الرحمن الرحيم

    «سوگنامه........»

    چه خسته شدم آه چه خسته تر از هميشه ها

    من ماندم و اين زندگي ام با اين نتيجه ها

    چه حيف شد فلان زمان که رفت و بر نگشت

    خسارتش به روح و روان خسته ام نشست

    عجب که من بي خودانه نفس ميکشم هنوز

    بسوز اي وجود پر از غفلت من،بسوز....

    گاهي که کار محاسبه به خود آدم ميکشد،آتش هم به جان آدم ميافتد ...

    .شايد هم سوزنده تر

    و اين که دنيا زود تمام ميشود

    جواني آن هم ميگذرد

    جواني....

    من به جواني که رسيده ام اما آيا....

    يادم ميايد 15 ساله بودم شايد هم 16 ساله....

    روي دفتر خاطراتم نوشته بودم:

    در جواني پاک بودن شيوه ي پيغمبريست

    الان اين مساله برايم هي پر رنگ تر ميشود

    که اگر دير شود و

    اين نعمت هم عين خيلي از نعمتهايي که بيخود و بي جهت با غفلت از دستشان دادم

    برود،ديگر......

    آخر زمان که بر نميگردد

    بايد خودم بر گردم ،ببينم کجاي راه من اشتباه بوده

    آرزوي من اين است

    شايد ...شايد بتوانم

    ميدانم که هميشه براي درست زندگي کردن فرصت هست

    ولي خب....

    فقط خدا از زندگاني هر کدام از بنده هايش آگاه است

    تنها همراهم در اين باز گشت خداست

    و گريه....بله.....

    شايد اگر امام زمانم در غيبت به سر نميبرد

    خيلي پيشتر .......

    ميخواهم رهرو خوبي براي امامم باشم.......

    پاسخ

    نمي دانم که چه گويم اما خجات زده ام از تمام ...
    + تابستانه 

    به نام خداي صبور

    درست سر اين كوچه از زماني كه آمده ايم همه اش مي ايستم...

    مي آيد ....

    درست زماني كه هميشه هستم.

    من ميفهمم

    آخر او يك عطري دارد كه مثل سرو سبزي هست

    گاهي من خسته ميشوم،كه پس كجايي......

    او كه زودتر از خيلي از من ها به اين كوچه آمده

    هيچوقت خسته نشده....ولي دلش خيلي تنگ ميشود.

    حتي براي آنها كه نميخواهند بيايند و كمي منتظر باشند

    دوستش دارم.......

    به خدا دوستش دارم.....

    همانطور كه هواي مرا دارد

    يك گل ياس از روي شاخه ي درخت لبريز شده روي ديوار افتاده بود،

    من آن گل معطر را برايش نگه داشتم روي يك كاغذ شعر....

    كه اولش اين بود:

    تقديم به آن امام مهربان غايب از نظر......

    پاسخ

    با تمام وجود صدايش ميزنم که تو را دوست دارم اي گل ياس ، اي نر گس چشم ها
    + تابستانه 

    کسي صدا زد تنهايي مرا؟

    نه.....فقط نسيم بود که رد ميشد...

    و من هنوز تنهايم

    حديث نفس شد تمام زندگي ام

    بس که دلهرها رنگ تعلق پوشيد

    ....و ...من ....بفکر فردايم

    اسير يک قفس به تنگناي جهان......

    کسي صدا زد تنهايي مرا؟.......

    نه،....هنوز تنهايم

    فقط زمان بود که با تيک تاکي رفت....

    خيال تازه وبي انگيزه ام پيداست

    از بامهاي بلند

    از روشناي پنجه خورشيد

    از پلکهاي حزين

    از جستجو به تلاش بچگانه ام

    خيالي نيست....

    اگرچه تنهايم.

    پاسخ

    هر وقت به دور و بر خود مي نگرم احساس مي کردم تنهام اما چيزي از درون دلم ندا مي داد که تو تنها نيستي و همان بود که اين اميد را به من مي داد تا حرکت کنم يا علي
    + م - خزان 
    ميگي : دلم گرفته ... از دست خودم ، از دست هر چي ...
    ميگم : ول کن بابا (!) ... اگه يه دم ، آره فقط يه دم ، دندون رو جيگر ميذاشتيم ... و اين همه از اين دل صاب- مرده دم نمي زديم ... يعني ، سکوت مي کرديم ... صداي مولايمان را هم مي شنيديم که ... همين نزديکي ها ، شايد دو - سه کوچه بالاتر از اهالي خيال ، آهسته سر به ديوار گذاشته و در خود مي گريد ... نمي دانم مي شنوي يا نه ...
    ولي خدايا ، چرا آهسته مي گريد ... نمي دانم ، شايد ... شايد نمي خواهد تا صداي ناله اش ، ما را از خواب ناز بيدار کند ... مي داني چرا ؟!
    اين سفارش علي بود به فرزندان فاطمه ... آهسته بگرييد ، مبادا اهل مدينه از خواب غفلت خويش بيدار شوند ... مادرتان وصيت کرده که در غربت خويش ، و به دور از چشم نا اهلان ، به خاک سپرده شود ... شما نيز اشک هايتان را از اين نامردمان ، مخفي کنيد ... اين وصيت مادرتان است ...
    مولاي من ، ببخش که چنين بي حيا ، سخن مي گويم ... ولي ، آجرک الله يا بقيه الله في مصيبت امک فاطمه الزهرا ...
    پاسخ

    يا مهدي اي کاش ذره اي از غم تو بر دلهايمان بود تا ما نيز همراه تو براي مادرت ميگريستيم يا علي