به نام حضرت مهرباني
خوابگاه دنياي عجيبيست
من اينطور هنوز با اين همه زمان تصور ميکنم
صبح بود از کنار و حاشيه هاي تخت دست درختي در هم تنيده با برگهاي نارنجي و سرخ و طلايي پيدا بود
و لکه هاي نور خورشيد آرام روي پلکم ميپاشيد،از ميان برگهاي رنگارنگ...
و چند گلبرگ از زير گردنم سر خورد و فرو ريخت
صبح ها در اين اتاق از خوابگاه پيچکهاي خنک کنار ميروند و من قبل از آنکه از تخت پايين بيايم هواي خنک .و مطبوعي از روي شاخه ها به مشام ميرسد
من بارها روي صورتم قطره هاي شبنم را احساس کرده ام ،يک قمري هم هست که ميايد کنار شاخه ي همجوار مينشيند و قبل از باز کردن پلکم همه اش ميخواند
بعد پر ميکشد ميرود
من اتاقي دارم که گلستان و بهار است ولي
من به احساس مقيد هستم
خوابگاه.....
نكته:بي مناسبت