به نام خداي مهربان
وجدان رفته بود گوشه اي دور تر نشسته بود و وانمود ميكرد بي تفاوت است
عقل هم بالاي سر من ايستاده بود و دائم سرش غر ميزد:
هزار دفعه گفتم كه بيماري و تب بر اثر ويروسها و باكتريهاست!نفهميدي كه!الان هم خربزه خوردي بايد پاي همه لرزش هم بشيني!!
روح كه نزديكتر بر بالين وجود پر از تب من نشسته بود و عرقهاي صورتش را پاك ميكرد گفت: عقل!بارها گفته ام وقتي چيزي از زبان تو قابل شنيد نيست زحمت حرف زدن را نكش...من ممكن است جراحتي از مقياس مابعد الطبيعه برداشته باشد،حالا برو كنار تو را كه ميبيند حالش بد تر ميشود!
در حالات بگو مگوي عقل و روح....من به وجدان خيره شده بود كه آن دورها نگاهش را از من ميدزديد و انگار خيالي نداشت
ناگهان روح لرزيد....
عقل كه اولش نفهميده بود گفت:چه مرگت شد يدفعه؟بيماريش نكنه مسري باشه؟ پاشو بيا اينطرف....
من تنها شرايط نا مساعدش را ور انداز كرد چه بود؟لرز بود.....
روح عقب رفته بود عقل از تكلم ايستاد،وجدان به حال آماده باش به موجودي خيره شده بود،در واقع همه بجز خود من كه تازه متوجه شخصي ديگر شده بود....
نفس سرد و سنگيني ميامد
من كه برگشت مرگ را ديد كه جفت چشمان سياه و غليظش درون من را كند و كاو ميكرد
من ضعيف و نا توان مرگ را نگريست كه شولاي سياه و لغزنده اش تا
روح و عقل ميوزيد
وجدان كنارش نبود مرگ نميفميد ترس چيست ولي من اين احساس را از گلويش بيرون ميريخت
و تب داشت
و نگران بود
وتنها بود
نه عقل و نه روح
كه ناگهان مرگ با همان نگاه سرد و سياه مثل يك سپاه لشكر كشيد
و متعصب و يخ آرام عبور كرد
و اين فقط به خاطر وجود وجدان بود كه آمده بود و من را بي خبر در آغوش گرفته بود
وقتي احساس و انرژي از تمام وجود من به يك نفس مرگ داشت ميرفت
او انگار كه پرنده ي زخمي و تنهايي را مداوا كند آمده بود
عقل زبان باز كرد و گفت:اين......اين...... مثلا....كي بود؟
روح برخاست و گريست و سرش را روي شانه ي وجدان گذاشت
وجدان به من گفت:
تو بسيار نا تواني
به هوش باش،مرگ رفته....... من!.....ميشنوي؟ ولي باز....
و همينطور كه داشت زير لب لا لايي ميگفت رد پاي مرگ را از من التيام ميداد......