به نام خداوند دانا
دلش گرفت،البته غرورش اجازه نمي داد اشكها سر ريز بشن،ولي يواشكي پلكهاش پر از اشك شد،تنها بود
و اين تنهايي رو فقط از آن خودش مي دو نست،تنهايي به هر معنا.....تنهايي به هر تعريف ممكن.....سكوت...بي صدايي ....يا نغمه اي كه خودش از صدايش مي ساخت و...همينطوري با دانه هاي اشك...
شب بود ،بله دقيقا شب بود ...
از فراز چند طبقه ساختمان پنجره را باز كرده بود و نسيم عجيبي از طرف دريا ميوزيد ،همه داشتند سوار اتوبوس هاي كاروان زيارتي ميشدند
غرورش اجازه نداد برود بدرقه كند،لب پنجره نشسته بود و تنهاي تنهاي تنها....نگاه ميكرد و اشك ميريخت
غرورش كه شكست از تمام دنيا راحت شد و سرش را گذاشت روي زانويش و بلند بلند گريست....
تنهاييي مقدس است.