به نام حق
شد.......خزان....گلشن.......آشنايي.......
آهنگ موسيقي با نسيمي كه از موهاي بيد با تلا لو آفتاب مي وزيد ،غم لطيفي را به دل مي نشاند ،رنگها ي لاجوردي،سپيدطلايي و...
در شيشه هاي گرد و غبار گرفته و منقوش،در آفتاب جلا ميگرفتند.
مرد نقاش به فكر بود و بلور با تراش هاي ظريفش در آفتاب مي در خشيد،تذهيب هنر مندانه اي را روي بلور نقش ميكرد،گل هاي نسترن از كنار درخت سرك ميكشيدند، قلم از رنگ آبي نيلي چشيد،بوي عطر از انعكاس نور و رنگ تراوش مي شد و غم لطيفي با آهنگ مي وزيد
درست جايي كه موسيقي به اين جا رسيد ،يكي از چراغ هاي لاله از روي ميز غلتيد و افتاد و شكست:از دل سنگت،آ.................ه...
مرد لحظه اي درنگ كرد و به دستان رنگي اش خيره شد كه آبي و طلايي شدو بود و شايد....خاكي...
يك شمعداني سرخ هم از روي يك كاسه سفال نگاه ميكرد،مرد نفسش را از هواي نور و نسترن و بيد پر كرد و يادش از شكسته شدن
شيشه باز گشت افتاد.
ذره هاي طلايي رنگ در آب پخش شدند و مرد با بغض خسته اي بلور نگارين را گذاشت روي ميز تا آفتاب و نسيم هم نقشي بزنند
صدايي از كنار بيد و شيشه هاي پر نقش و نگار و نسيم و دلي شكسته ميآمد.....
شد .....خزان....گلشن........آشنايي........