صداي قدم هاي خواب، آرام آرام از راهرو ها، مي پيچيد ،سردر گم و سنگين با يك عالمه رمز و راز ...، با صداي روشن مهتاب كه از پنجره ها با پرده ي نازكش به كف اتاق فرو ريخته بود ، و هي امواج نقره اش را تاب مي دادشب سكوت دل انگيز و معجزه آسا، كه خلاف هر وحشتي به معناي تمام حضرت دوست ،آرامشي شده بود و باغ ستاره هاي چشمك زن ، اين را مي نمود.
خواب بي حوصله روي پلكان نشست و آسمان را پاييد ، دستش را زير چانه اش گذاشت و موهاي مشكي اش زير پرتو مهتاب برقي زد،يك مشت شتاره از روي پيشاني بلندش فرو ريخت.
دستان سنگين و زمختش را ميان اوراق و پرونده هايي كه با او بود مي چرخاند،روي يكي از صفحه ها يك گل سرخ با نكهتي شبيه شبو نقاشي شده بود ، شهاب لبخندي از روي لبهايش رد شد و چشمانش را كمي بست و سپس باز كرد: - عجب خواب خوبي!
ماهتاب فرش اتاق شده بود ، خواب در راهرو ها قدم زد ، تا اينكه راهش را گرفت و آمد، صداي قدم هاي سنگين او همه جا پيچيده بود
دم درب اتاق كه رسيد ، ديد آرام خسته اي دارد مي نويسد و خسته است
كمي به ديوار تكيه زد و با لبخندي به او خيره شد بعد يك مشت ستاره از دستان نيرومندش فوت كرد ، طوري كه اتاق پر از پولك هاي ستاره شد وبعد با همان لبخند گفت : - خواب گل نرگس را ببين ،دلم برايش تنگ است...
قلم روي كاغذ سر خورد و نويسنده آرام چشمهايش را بست.