• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : كلاس عاشقي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 

    صداي قدم هاي خواب، آرام آرام از راهرو ها، مي پيچيد ،سردر گم و سنگين با يك عالمه رمز و راز ...، با صداي روشن مهتاب كه از پنجره ها با پرده ي نازكش به كف اتاق فرو ريخته بود ، و هي امواج نقره اش را تاب مي دادشب سكوت دل انگيز و معجزه آسا، كه خلاف هر وحشتي به معناي تمام حضرت دوست ،آرامشي شده بود و باغ ستاره هاي چشمك زن ، اين را مي نمود.

    خواب بي حوصله روي پلكان نشست و آسمان را پاييد ، دستش را زير چانه اش گذاشت و موهاي مشكي اش زير پرتو مهتاب برقي زد،يك مشت شتاره از روي پيشاني بلندش فرو ريخت.

    دستان سنگين و زمختش را ميان اوراق و پرونده هايي كه با او بود مي چرخاند،روي يكي از صفحه ها يك گل سرخ با نكهتي شبيه شبو نقاشي شده بود ، شهاب لبخندي از روي لبهايش رد شد و چشمانش را كمي بست و سپس باز كرد: - عجب خواب خوبي!

    ماهتاب فرش اتاق شده بود ، خواب در راهرو ها قدم زد ، تا اينكه راهش را گرفت و آمد، صداي قدم هاي سنگين او همه جا پيچيده بود

    دم درب اتاق كه رسيد ، ديد آرام خسته اي دارد مي نويسد و خسته است

    كمي به ديوار تكيه زد و با لبخندي به او خيره شد بعد يك مشت ستاره از دستان نيرومندش فوت كرد ، طوري كه اتاق پر از پولك هاي ستاره شد وبعد با همان لبخند گفت : - خواب گل نرگس را ببين ،دلم برايش تنگ است...

    قلم روي كاغذ سر خورد و نويسنده آرام چشمهايش را بست.

    پاسخ

    ديروز چشمان خود را بستم وفقط گوش مي کردم نميدانم به چي اما گوش ميکردم به نوايي که از دل برآمده بود از دل يا علي