• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : سينه زني
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 

    به نام نور

    حال ديگري داشت.....خسته بود ؟

    نه....نميشد گفت خسته....

    از كنار نارونهاي سپيد و يخ زده ميگذشت كه با خطوط مبهم و شيرين به آسمان وصل شده بودند...

    خسته نبود و اين را خودش ميفهميد و بس.نميدانست اين جريانهاي فكري از كجا ميايند،همينطور كه جاده كوچه باغ را كه پر از همهمه كودكان بود طي ميكرد،و صداي چند كلاغ با وقار از روي شاخه هاي تند بگوش ميرسيد،از عطر عقيقي رنگ هوا مدهوش بود ،و با صداي زنگ دوچرخه به حاشيه رفت،اهداف او تا كرانه هاي ناپيدا امتداد ميافت

    خسته بود؟...نه...اين نبوغ خفته اي بود كه تا رسيدن به نيمكتي زير هواي زمستاني روي شانه هايش موزون بود

    تابلوي سپيد را روي چهار پايه گذاشت...

    حقيقتا با اشكهاي چشم...از وراي متون نگاشته شده..طرحي كشيد

    با هزار نام خدا.

    پاسخ

    دوست داشت تا نامه هايش را بخوانند اما کسي نبود ميديد که تنها يکنفر هست که کامل به نوشته هايي که روي دلش هست گوش مي دهد اما او هميشه از اون قافل است