بسم الله الرحمن الرحيم
چهار پنج ساله بودم كه با پدرم ميرفتم مدرسه...مرا روي ميز مينشاند ،يه دفتر نقاشي با مداد رنگي هم به من ميداد و خودش مشغول درس دادن مي شد از ياد نميبرم...همه دست به سينه پشت نيمكت ها به تخته زل زده بودند من حوصله ام كه سر ميرفت نگاهشان ميكردم آنها هم مرا محبت انگيز نگاه ميكردند..من بناي شيطنت ميگذاشتم...خند ه شان در مي آمد بعد پدرم آرام ميامد لپم را ميكشيد و ميگفت:هيس!آفرين يه دختر نقاشي ميكني؟خب؟....
من هم با نا رضايتي ميديدم كه كلاس دوباره ساكت شد و در دفترم عكس يك دختر ميكشيدم ،هنوز نقاشي هايم را بياد مي آورم،كتابهاي الكترونيك پدرم پر از اشكال نا مفهومي است كه شايد آن موقع براي من عكس آدم يا طبيعت يا هر چيز ديگري بوده اند....
كلاس آرام شده بود و گه گاه بعضي ها شيطنت ميكردند به محض برگشتن پدرم بسمت تخته سياه براي من شكلك در ميآوردند
من با مداد قرمز گل سر دخترك را رنگ كردم،زنگهاي تفريح كلاس از آن
انضباط خارج ميشد ميز پدرم شلوغ ميشد پر از دفتر و برگه ..بعد شاگردها به من تنقلات تعارف ميكردند،....با كلي شوق و ذوق...
من با خجالت به بابا نگاه ميكردم،پدرم لبخند ميزد....و دوباره زنگ بعد من از فضاي رسمي كلاس پدرم از پنجره به بيرون خيره ميشدم...
سر كلاس نشستم،استاد در حال نوشتن چند تا معادله روي برد است
و من نگاهم به شبح دختر كوچكيست كه روي ميز نشسته و با چشمان براق و لبخندي معصومانه به من خيره شده و دستش پراز مداد رنگي و شكلات است.
روزها ميگذرند...عمر مثل امواجي سريع راه خودش را ميرود و هر فردي
سهمي دارد...
آقا هنوز نيامده.........