بسم النور
به نام نور...بنام.....
تمام ستاره ها برقي زدند...اشكها راه خودشان را بلد بودند..
كنار حوض يا شمعدانيهاي سرخ...و يا نسيمي كه ميگذشت..هيچكس جز خدا و من آنجا نبود...مرا ميفهميد...بهتر از همه...
من به او ميگفتم چقدر حال بغض مرا رها نميكند
ميگفتم يك چيزهايي در زندگي مرا آزارم ميدهد...و او مرا تسلي ميداد
عكس ماه در آب حوض موج بر ميداشت و چند بهار نارنج روي صفحه آب لغزيدند
تسبيح ميدرخشيد....
من و خدا تنها بوديم و من
باندازه ي...باندازه....
نميدانم به چه اندازه دلم
.....تنگ بود...