بسم النور
به نام نور...بنام.....
تمام ستاره ها برقي زدند...اشكها راه خودشان را بلد بودند..
كنار حوض يا شمعدانيهاي سرخ...و يا نسيمي كه ميگذشت..هيچكس جز خدا و من آنجا نبود...مرا ميفهميد...بهتر از همه...
من به او ميگفتم چقدر حال بغض مرا رها نميكند
ميگفتم يك چيزهايي در زندگي مرا آزارم ميدهد...و او مرا تسلي ميداد
عكس ماه در آب حوض موج بر ميداشت و چند بهار نارنج روي صفحه آب لغزيدند
تسبيح ميدرخشيد....
من و خدا تنها بوديم و من
باندازه ي...باندازه....
نميدانم به چه اندازه دلم
.....تنگ بود...
از صبا به وبلاگ بيچاره:
سلام وبلاگ جون ، خوشحالم كه بالاخره به روزت كردند
مي دونم چقدر از دست مدير وبلاگ ناراحتي و نمي توني چيزي بهش بگي (بيچاره زبون نداره)ولي تو تحملش كن آخه اونم سرش شلوغه بيچاره وقت نمي كنه الان هم كه نشسته سرشو هم بخارونه ولي براش دعا مي كنم كه كاراش زودتر انجام بشه تا حداقل به تو يكي خوب برسه
و اما..
بياييد
قلبمان را آنقدر از عاطفه سرشار كنيم
كه اگر روزي شكست
همه جا عطر گل ياس بپيچد
تقديم به همه ي اونايي كه به اين وبلاگ سر مي زنند
بيا تا از اين خانه پر بگيريم سراغ كاشانه ديگر بگيريم