غنچه اي نشکفته و پژمرده ام رنج بي حد ديده وافسرده ام
روي دوشم بار محنت برده ام از حراميها كتكها خورده ام
سرو بودم قامتم خم گشته است قدرت بينائيم كم گشته است
كس نديده همچو من پروانه اي كس نديده شاه در ويرانه اي
شمع ناديده چو من پروانه اي طائر محروم زآب و دانه اي
رزقم از روز ازل غم گشته است قدرت بينائيم كم گشته است
نا چشيدم شهدي از دنيا به كام بال نگشوده فتادم من به دام
واي از روز ورود ما به شام سنگ مي آمد فرود ازروي بام
پيش چشمم تيره عالم گشته است قدرت بينائيم كم گشته است
يك طرف زنها ميان قافله آمدند با كفش هاي آبله
ناگهان برخاست بانگ هلهله يك قدم تا مرگ دارم فاصله
روي نيزه راس بابم گشته است قدرت بينائيم كم گشته است
|