هر آدمي غربت خودش را دارد....
راه نا پيدايي را پيدا ميكند و عين درويش ها زندگي را به نحوي راه ميرود
معمولا درويش ها وقتي راه ميافتند اين طرف و آنطرف گاهي هم دلشان ميشكند...خب شايد حتي روحاني هايي هم پيدا بشوند كه حرفي به آنان زده و مردم هم از سر دلسوزي و دلشكستگي آواز اينها را بشنوند
و هروقت هم مردم از زندگي خيلي راضي باشند اگه دستشان رسيد به يه درويش
يه متلكي هم بهش ميگن...
ولي...خود او تنها به مسيرش دل ميبندد به اين كه شبهايش از نقره هاي درخشان انباشته شده و روزهايش زير آفتاب طلايي و پريشان سپري شود...
تبر زين كهنه اش را روي دوشش ميگذارد و يك شال سبز كهنه هم دارد...
شب و روز ميخواند...عين قمري ها كه دم صبح صداي نماز خواندنشان از همه جا مي آيد
مدير وبلاگ...
حرف دلشكسته را ...
دلشكسته ميداند.
بخاطر وجود اين وبلاگ به شما غبطه ميخورم
و از خدا سپاسگذارم.