• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : بنت الحسين
  • نظرات : -4 خصوصي ، 6 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 

    بنام حضرت نور

    كاش با تو بودم....ميدانم آرزوي خيلي محالي دارم....ولي كاش با تو بودم.تا وقتي گرمت ميشد من سايبانت ميشدم اگرچه گرما مرگ رو به وجودم مياورد...

    بغلت ميكردم تا شنهاي داغ روي زخمهاي پاهاي كوچكت نشينه

    دم غروب همون وقت كه دلت خيلي گرفته بود برات ترانه ميخوندم تا غم باباي مهربونت توي وجودت يكمي آروم بگيره......

    وقتي با اون جثه ي كوچكت روي ناقه نشسته بودي من برات از پايين ادا در مياوردم تا گل لبخند روي لباي خشكت جوونه بزنه....

    وقتي توي تاريكي اون دشت از شتر ميافتادي و توي رد پاهاي غريب گم ميشدي خودم چراغ دلم رو برات روشن ميكردم اگرچه من هم حتي با اين 20 سال سنم از كوچكترين تاريكي بيم دارم....

    نميذاشتم مسئول نامرد كاروان بهت سيلي بزنه....خودم مقابلش مياستادم !اگرچه از شدت اون سيلي صورتم زخمي و نيلي ميشد....

    .........

    تو رو ميذاشتم روي شونه هام و تمام مسير برات لالايي باباي مهربونت رو ميخوندم.....

    وقتي به شام ميرسيديم.....!...آن جا اگر من بودم چكاري از دستم بر ميامد؟وقتي عمه ي صبورت هم نتونست آرومت كنه؟.......وقتي سر باباي عزيزت رو گذاشتن روي دامنت....و تو ناباورانه به خونهاي روي صورت بابات نگاه ميكردي...وقتي صورت كوچكت رو گذاشتي روي صورت مهتابي بابات ولبهاي خشكيده اش رو بوسيدي

    موهاي خاكيت روي صورت بابات پخش شده بود و تو داشتي خونهاي صورتش رو با اشكاي چشمت پاك ميكردي

    همون موقع كه يه اشك از گوشه چشم باباي مهربون وآسموني ات

    لغزيد و گونه ات را بوسيد......و هق هق آرام آرام راه گلوي كوچكت رو بست........من ديگه نميدونم چي بگم.............

    پاسخ

    بايد بگويم که آرزوي خوبي است اما اين دختر حتي عمه که هر کاري که شما گفتيد حتي بالاتر از آن را انجام ميدهد را نمي خواهد او پدر را ميخواهد .