• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : بنت الحسين
  • نظرات : -4 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح... 

    دوست دارم بدونم چرا نظرتون رو در رابطه با انچه كه فرستادم ننوشتيد...

    بردن نام درويش به اون جهت بود كه احساس كردم روحيه من هم آنچنان است بله يه مقداري فهميدنش سخته ولي دور از انتظار نيست...درويشها هميشه محكومن كه از بعضي حرفهاشون خرده گرفته بشه و هيچكس دركشون نكنه.....

    قضيه من هم همينطوره..

    اگر من در مطالب قبلي بودن با حضرت رقيه (س) را اينطور به رشته تحرير در آوردم ....مخاطب من ايشان بودند و بس.....

    من انتظار اين را دارم كه احد الناسي از افكار و نوشته هايم سر در نياورد....دركم نكند.....

    ولي انتظار اين كه بر ارزويم خرده گرفته شود را ندارم...

    لفظ دلشكسته را هم براي متنم نوشتم صرفا براي متن......اگر آنرا تا آخر خوانده بوديد....

    نوشته ها به هم پيوسته هستند

    اميدوارم سوء تفاهمي پيش نيامده باشد

    من به خدا پناه ميبرم و بر او توكل ميكنم التماس دعا

    پاسخ

    با سلام ، من نظر خود را در مورد مطلب قبل شما نوشته بودم اما متوسفانه به دليل مشکلات اينتر نتي به ار سال نشده بود اما ميگويم به خدا توکل کنيد همانطور که گفته بوديد
    + صباح.... 

    هر آدمي غربت خودش را دارد....

    راه نا پيدايي را پيدا ميكند و عين درويش ها زندگي را به نحوي راه ميرود

    معمولا درويش ها وقتي راه ميافتند اين طرف و آنطرف گاهي هم دلشان ميشكند...خب شايد حتي روحاني هايي هم پيدا بشوند كه حرفي به آنان زده و مردم هم از سر دلسوزي و دلشكستگي آواز اينها را بشنوند

    و هروقت هم مردم از زندگي خيلي راضي باشند اگه دستشان رسيد به يه درويش

    يه متلكي هم بهش ميگن...

    ولي...خود او تنها به مسيرش دل ميبندد به اين كه شبهايش از نقره هاي درخشان انباشته شده و روزهايش زير آفتاب طلايي و پريشان سپري شود...

    تبر زين كهنه اش را روي دوشش ميگذارد و يك شال سبز كهنه هم دارد...

    شب و روز ميخواند...عين قمري ها كه دم صبح صداي نماز خواندنشان از همه جا مي آيد

    مدير وبلاگ...

    حرف دلشكسته را ...

    دلشكسته ميداند.

    بخاطر وجود اين وبلاگ به شما غبطه ميخورم

    و از خدا سپاسگذارم.

    پاسخ

    درويش نميدونم هيچ وقت نگاه کاملي به در ويش ها نداشتم چون اينها که در اين روز ها مي بينم با کشکول خود دنبال چيز ديگري هستند اما بياييم ما اين دوکشکول خود را که خدا به ما داده است رو به آسمان بگيريم وآنه را تنها با دو چيز پر کنيم اشک و محبت خدا يا علي
    + صباح 

    با سلام

    مگه چه اشكال داره كه آرزويي كنم؟

    بذارين حداقل دلم خوش باشه كه اين آرزو رو دارم.......

    ميدانم كه رقيه (س)فقط پدرش را ميخواست........

    نيازي به نوازش يك آدم غريبه اي مثله من نداشت.....

    با اين حال ميدانم ايشان راضي اند حرف دلشكسته اي چون مرا بشنوند.... و هيچوقت نگويند....

    چرا اين چنين گفتي...... والسلام

    پاسخ

    شايد آرزوي شما آرزوي منم هست اما چه كنم كه عاشق فقط معشوق خود را مي خواهد نه كسي ديگر يا علي
    + صبا 

    با سلام خدمت مدير وبلاگ

    شما از كجا مي دانيد كه ...

    مهم نيست اگر نظر متن اشتباها يا ...حذف شد

    مهم اين نكته اي است كه من بايد قبل از اينكه سوءتفاهمي ايجاد شود خدمت شما و بعضي از دوستان بگم

    شعر هايي كه من مي فرستم از خودم نيستند بلكه به اين دليل كه به نظر من خيلي قشنگ بودند منم اون ها رو واسه وبلاگتون فرستادم

    و اما اين يكي از خودمه البته نمي دانم اسمش رو چي بذارم شعر يا هر چيز ديگه به خاطري كه من اصلا بلد نيستم اين هم اولين چيزيه كه من نوشتم نمي دونم چه قدر خوبه ولي چون از احساسات درونم سرچشمه گرفته و تا حدودي توانسته ام اون صحنه رو درك كنم خودم خيلي دوسش دارم

    الانم كه مي نويسمش كامل نيست...

    كودكي تنها و خسته در رهي تار و دراز

    وحشت زده

    مي دود ،كو ،كجايد،عمه جان تنهام

    مي ترسم ز اين ره

    واي بابا جان چرا ،چرا اينچنين تنها شدم

    خار ها ،‏خاشاك ها،‏سنگ ها،پايم ببين

    مي دود در پي او ، مي دود اما...

    آري مي دود ،اما چرا هيچكس نمي يابد

    عمه ام زينب، كجايي، اصغرم كو

    اي پدر جان، اكبرم كو

    من كجايم، اين خرابه، مادرم كو

    اي پدر جان، گو كجايي، مي زنند

    تازيانه مي زنند بر سر من ، عمه ام زينب

    بين چگونه اين بدن تيره شده

    بس كتك ها خورده ام

    اي پدر جان ،گو كجايي، عمه ام كو

    يا بنت الحسين

    موفق باشيد

    پاسخ

    ابتدا من بگويم از مطالبتون فهميدم که... بعد هم شعر يا به قول خودتان هر چيز ديگه اي که بود زيبا بود چون هر آنچه که از دل بر آيد بر دل نشيند يا علي
    + صباح 

    بنام حضرت نور

    كاش با تو بودم....ميدانم آرزوي خيلي محالي دارم....ولي كاش با تو بودم.تا وقتي گرمت ميشد من سايبانت ميشدم اگرچه گرما مرگ رو به وجودم مياورد...

    بغلت ميكردم تا شنهاي داغ روي زخمهاي پاهاي كوچكت نشينه

    دم غروب همون وقت كه دلت خيلي گرفته بود برات ترانه ميخوندم تا غم باباي مهربونت توي وجودت يكمي آروم بگيره......

    وقتي با اون جثه ي كوچكت روي ناقه نشسته بودي من برات از پايين ادا در مياوردم تا گل لبخند روي لباي خشكت جوونه بزنه....

    وقتي توي تاريكي اون دشت از شتر ميافتادي و توي رد پاهاي غريب گم ميشدي خودم چراغ دلم رو برات روشن ميكردم اگرچه من هم حتي با اين 20 سال سنم از كوچكترين تاريكي بيم دارم....

    نميذاشتم مسئول نامرد كاروان بهت سيلي بزنه....خودم مقابلش مياستادم !اگرچه از شدت اون سيلي صورتم زخمي و نيلي ميشد....

    .........

    تو رو ميذاشتم روي شونه هام و تمام مسير برات لالايي باباي مهربونت رو ميخوندم.....

    وقتي به شام ميرسيديم.....!...آن جا اگر من بودم چكاري از دستم بر ميامد؟وقتي عمه ي صبورت هم نتونست آرومت كنه؟.......وقتي سر باباي عزيزت رو گذاشتن روي دامنت....و تو ناباورانه به خونهاي روي صورت بابات نگاه ميكردي...وقتي صورت كوچكت رو گذاشتي روي صورت مهتابي بابات ولبهاي خشكيده اش رو بوسيدي

    موهاي خاكيت روي صورت بابات پخش شده بود و تو داشتي خونهاي صورتش رو با اشكاي چشمت پاك ميكردي

    همون موقع كه يه اشك از گوشه چشم باباي مهربون وآسموني ات

    لغزيد و گونه ات را بوسيد......و هق هق آرام آرام راه گلوي كوچكت رو بست........من ديگه نميدونم چي بگم.............

    پاسخ

    بايد بگويم که آرزوي خوبي است اما اين دختر حتي عمه که هر کاري که شما گفتيد حتي بالاتر از آن را انجام ميدهد را نمي خواهد او پدر را ميخواهد .
    + منتظرالمهدي 

    سلام

    چيزي جز تشكر نمي توانم بگويم....

    خداقوت

    پاسخ

    با سلام يک خواهشي داشتم چون فکر ميکنم شما صبا را مي شناسيد لطف بفرماييد به ايشان اطلاع بدهيد که نظر ايشان اشتباهاً حذف شد اگر لطف کنند نظرشون وشعري که نوشته بودن را دوباره بنويسند يا علي