کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم
آه کز ناقه بيـــــــفتادم و تنها ماندم
همرهان بي خبر از من بگذشتند و دريغ
من و حشت زده در ظلمت صحرا ماندم
در پي قافله بســيار دويدم اما
پايم ازخار زرَه ماند و من از پا ماندم
کودکي خسته و شب تيره و اين دشت مخوف
چکنم رو به که آرم که زره واماندم
يا بنت الحسين