• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : ابا صا لح
  • نظرات : -3 خصوصي ، 9 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 

    به نام نور درختنامه.

    ببخش كه از زبان تو ميگويم،ولي همين الان كه پشت پنجره نشسته اي و داري مرا زير باران نگاه ميكني دلم خواست كه با تو حرف بزنم،همان طور كه هزار بار با زبان بي زباني با خيلي ها حرف زده ام قبل تر از تولد تو و خيلي هاي ديگر...گنجشكها كه روي دستهايم خانه دارند حرفهاي مرا خوب ميدانند راستي عجب باران قشنگي ست!...ولي من هميشه او را ديده ام كه با عجله در رفت و آمد بوده،زير برق آفتاب يا همين باران،دلم ميخواست ريشه هايم را از خاك بيرون بياورم وراه بيافتم وبرايش چتري شوم..آه .......

    خيلي وقتها بي تفاوت ميگذريد و او نگران شماست...من و دوستانم وهمين گنجشكان خيس خوب ميدانيم...اين روزها در عين خستگي باز هم در رفت وآمد است.كاش دركم ميكردي ،كاش پيش از آنكه مرا به نام حافظ آبياري ميكردي مرا بياد اوآب ميدادي...صباح! هماش خودت را رفتي در آن چهار ديواري حبس كردي...

    زير اين باران..بيا گنجشكها هم هستند،يك ليوان چايي بياور بنشين كنار من،زير اين باران،به زندگي فكر كن.