• وبلاگ : از كربلا چه خبر!؟
  • يادداشت : صاحب الزمان
  • نظرات : -9 خصوصي ، 8 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صباح 
    سلام
    چشمانش لحظات زيادي به خانه ي پدر ياش مانده بود مي ديد که خيلي ها ميروند داخل خانه شان خودش حال گريه داشت مدتها ميامد درون خانه گلها را ميديد ياد مادرش که مي افتاد دوست داشت آغوش پدرش را بيابد و گريه کند هنوز تسبيح عزيز مادر را داشت
    عطر مادرش از آسمان فرود ميامد دلش تنگ شد کوچه هاي خاکي را طي کرد ملکوتيان را ديد که سلام کردند
    مردم او را نميشناختند ولي گه گداري انگار که آشنايي از کنارشان گذشته بر ميگشتند اين طرف وآن طرف را نگاه مي کردند.
    عصر بود چشمانش را اشک ميشست .
    يک شال سبز را انداخت روي دوشش رفت سمت مسجدش براي نماز و گفت:
    يا مادر غريبم ،زهرا.........................؛







    پاسخ

    حال من مينويسم : او که نمي دانست چه کند آخر مگر ميشود ادعاي عاشقي کرد و دل معشوق را به درد آورد آري او اين کار را کرده بود او گونه هاي معشوقش را با اشک تر کرده بود چون معشوقه ي او هر سه شنبه از اعمال او آگاه ميشود.يا علي