هيچ چيز براي عشق مشكوك نبود
عصري بروي نيمي از دنيا وشبي بر پهنه قلب عالم نشست
هيچ چيز مشكوك نبود
نه آن ظهر وحشت زده ونفس بريده،نه تشنگي ها؛نه آن خورشيد زمان،نه...آن عصر
عشق در دستان كوچك و خاك آلود و زخمي دختر كوچكي ترجمه شد،كه هق هق ها راه گلوي كوچكش را ميگرفت و او خون هاي روي صورت سپيد پدر ش را پاك ميكرد
و خدا ميداند كه چقدر دوست داشت دست پدرش را روي موهاي عزيزش جاري كند و آنوقت دنيا را گريه كند........