بيعت با دستان تو، بيعت با دستان خداست. دست هايت کجاست، مي خواهم زير باران بکارم آنهارا تا تو از متن خاک سبز شوي، تا ببينم دوباره دريا را مدتي بود بغض گلويم را مي فشرداما نمي شکست اشک چشمانم خشک شده دلم براي آن صحن وسرا تنگ شده و بي قراري مي کند آري دلم براي کربلا تنگ شده، براي حرم حضرت عباس،جايي که حس کردم ديگر روي زمين نيستم جايي که آبي ترين آسمان را داشت. حال ديگر اين دل بهانه اي براي شکستن پيدا کرد و اشک براي جاري شدن،آخر مسافري راهي خاک خون است که اگر لايق باشم نام مرا دوباره در هواي کربلا طنين انداز کند و گله ي اين دل شکسته را با صاحب آن دل ساقي لب تشنگان بازگو کند، که آقاي من در اين دنيا دست ما را از دست خود جدا نکن که غرق گناه مي شويم.و در پايان خدايا نگهدار مسافر هميشگي و غريب ما باش و همچنين مسافر کربلاي ما.