مغموم و مسموم همه چيز زير نور مصنوعي شهر خودش را به بيراهه زده بود و خبري از نور نبود ، ...و اول از همه خداهاي ديگر آدمها کوچکتر از هميشه ،بودند......
هنوز روشنايي لامپها داشت از سر و روي خيابانها بالا ميرفت و شعله نوري نارنجي رنگ به ابرهاي فراز ريخته بود
مغموم و مسموم همه چيز سرش را به ديوار ندانم کاريها ميکوبيد و انگار آدم تنهايي داشت از بالاي بالکن داد ميزد:من خسته ام!!! دنيا من از تو خسته ام....
آتش گرفته بود بازار بغل دستش و شايد بازار آن دنياي ديگرش...
خدا آن بالا با تمام معصوميتش نگاه ميکرد ولي هيچکس او را نديد....
نديد !!
رفت و اين صفحه غم انگيز را خواند و آخرش نوشت:
مسموم و مغموم اين بار نبايد بود.....