به نام خدا
امروز عصر از كربلا چه خبر مبهوت و غم زده داشت عصر را نگاه ميكرد كه تيغ آفتاب زمستان چشمش را زد....و دلش تپش داشت و صداي چند تا كلاغ از روي درختهاي بيد تنها ،ميامد