چند روز گذشت......
اتفاقا برف سنگيني آمده بود ولي چهره سرخ گيلاسهاي وحشي ويا چيزي شبيه آن
از لابه لاي لباس پر از حرير و ابريشم سپيد برف پيدا بود
آب درياچه برنگ آبي تيره يخ بسته بود
نه.....
چند روز گذشت
يک جاده بود که شهريور داشت از آن بالا بالا ها آن را نيگا ميکرد،
شهريور اصلا بي خيال پاييز شده بود و داشت با لذتي عميق نسيم مهر
را که از آسمان سرخ و نارنجي غروب فرود ميامد استشمام ميکرد
علفها مست و گيج رنگ عوض کرده بودند
و هي موهاي لختشان تاب بر ميداشت و زير نور عصر طلايي مينمود
گل فروش سوار بر دوچرخه آواز ميخواند و خورجين دوچرخه اش پر از عطر بود
رهگذر مي ديد که لحظات، دوست داشتني اند،خدا همه جا را رنگ پاشيده بود ....
باد مشتي از موهايش را توي چشمش ريخت،خنده سر داد و گفت:
عجب عاشقه اين طبيعت سرخ.......
کرانه ها عقيق شدند و قبل از آن کلاغ ها روي پرچين هاي عصر زير نور برق ميزدند....
گل فروش رهگذر را که ديد ايستاد
يک دسته گل که با روبان هايي از حرير عطر از آن ابتداي جاده تا اينجا آمده بود به رهگذر داد ....
-از اينجا تا اولين استراحتگاه چقد راهه؟
اين را رهگذر با بهجت فراوان پرسيد......
گل فروش گفت:راستش......،ميدوني منم يه جورايي اينجا غريبه ام....درست نميدونم
ولي پياده و سواره...فرقي نميکنه....اين مسير رو که برين جلو،چطور تموم شدنش رو نميفهمين ،بس که عاشقه اين فصل.....
گل فروش با لبخند رکاب زد و رفت
نسيم ساکت و مهربان وزيد.
گل فروش لحظه اي بعد با فانوسي آمد
آن شب ماه تمام جاده را با نورش فوت ميکرد
شهريور بي خيال پاييز داشت با چشمان خمار ستاره هاي آبي و قرمز را مي شمرد....
(هزاران رهگذر....نشسته تا سحر....................
.................................
..............................
................
....
...
..
.
.