با سلام ...
تازه كلاس تموم شده بود و توي راهرو ، دانشجوا ، هر كدومشون پي كار خودشون ، از كنارم رد مي شدند ... انگار كه از كنار يه مشت خاك رد بشن ، حتي نگاهت هم نمي كردن ... قبل از اينا ، تنهايي رو خيلي دوست داشتم ولي الان ، يه جورايي ... بغضم ميگيره ...
از دانشكده زدم بيرون ... كنار ديوار ، توي سايه يي كه آفتاب ، از پشت ديوار پهن كرده بود ، چند تا عكس روي يه تيكه گوني چسبونده بودند و كمي اون ور تر ، نوشته بودند : هفته دفاع مقدس ، گرامي باد ...
از ميون تموم عكسا ، خنده سيد مرتضي ، منو گرفت ... مثل يه معلم كه داره درس ديروز رو به ياد شاگردش مياره ... با همون لبخند هميشگي- ش ، حتي با دست خط خودش ، زير عكس-ش رو امضاء كرده و يادگاري نوشته بود :
(آرمانخواهي انسان مستلزم صبر بر رنجهاست ، پس ... براي جانبازي در راه آرمانها ، ياد بگير كه در اين سياره ي رنج ، صبورترين انسانها باشي ... )
سيد مرتضي آويني
در حضرت حق ... يا علي